زنی که در من مرد،
پروانه ای بود
با بال های آبی
که پیش از رسیدن به ترانه
در جنون استحاله شد.
درباره : بعد از هزار سال، سرانجام از پیله درآمدم. پروانه ای شده ام با بال های آبی زیبا در دشت جنون. پروازم را زیر باران می بینی؟
بجز درختان که شکوفه ها را در آغوش گرفته اند، نشانه ی دیگری از بهار نیست، نه بر زمین. نه در من، که زمستان میان قلبم آرمیده است، و من شب ها آرام برایش لالایی های کهن را زمزمه می کنم.
دیگر گرسنه ام نبود. تمام مسیر تا قله را مه پوشانده بود. عجیب که گم نمی شدم. حتی از حضور خرس ها هم نمی ترسیدم.
سرد بود. اندکی سرد. و من دلم می خواست آتش روشن کنم اما در راهی که می رفتم، حتی تکه چوبی دست نمی داد. اجازه دادم سردم شود می خواستم خاطره ای را مرور کنم. شاید هم در پس رنجی مضاعف، اندوهم را می کاستم.
آه آدمی چقدر ناچیز است. ناچیز همچون دانه ای شن در صحرا
هر چه پیشتر می رفتم، کوچک بودنم را بیشتر حس مي کردم
می خواستم آسمان تیره شود. حتی دوست داشتم باران ببارد تا خیس شوم. این آرامم می کرد.حتی شاید از سرگردانی نجاتم می داد . از اضطرابی که در رگهایم می جوشید. از دردی که در سرم لی لی بازی می کرد.از هر آنچه که مرا به دایره ی خاموشی هل می داد. اما واقعیت این بود که خاموش بودم.
خاموش شده بودم همچون مردگان بر برج خاموشان. و واژه ها را بیهوده در مشت هایم می فشردم. .
انگار این بیچارگان در قفس-واژه ها را می گویم- التماس می کردند که بر کاغذ رهایشان کنم. که برقصند. من، منِ دیوانه، به طرزی جنون آمیز، در مشتم می فشردمشان. آری دیوانگی می کردم.
و سپس تاریکی بود و تاریکی
دیگر هیچ کجا را نمی دیدم. هنوز نمی ترسیدم. دلم می خواست آتش روشن کنم اما حتی تکه چوبی دست نمی داد. و راه بی پایان بود. و من همچون دیوانگان گریخته از دارالمجانین، راه می پیمودم...
پایم آه! دردم گرفت
و پرت شدم...
چشم هایم را باز می کنم.
نمایشنامه ی قدیمی همچنان در حال پخش شدن است.
قست آخر داستان را از دست دادم
دیشب جغد کوچک برگشت. دانستم که بهار از راه رسیده است.
درست بر بام خانه آواز می خواند.
خودم را در جنگلی یافتم انبوه. که پرندگان مرا با خود به آسمانش می بردند
دیشب پرندگان بسیار آواز می خواندند.
پرندگان بسیار شعر می خواندند.
پرندگان
پرندگان
آنجا
در پناهگاه سیاهی
در حالیکه پلک هایم را
با تمام قدرت به هم می فشردم،
واژه هایم را گم کردم.
در انتهای وجودم
در جستجوی قطعه شعری بودم
که هرگز نسروده بودم.
چشمانم نمکزار شده بود.
از پس اینهمه اندوه
گریزگاهی را می جستم
کنار قلبم
پناه بر شعر
سیاهچاله ی اضطراب ها
بلعیده مرا
هنوز این سوی مرز هستم.
آری
هذیان می گویم.
باید اعتراف کنم
که از این حادثه
جز رنج
هیچ ارمغانی
برای من نخواهد بود.
چشمانم را گشودم و ناگهان موجود دیگری بودم. ناگهانی که نبود، اما این موجود جدید، یه سختی می توانست شناخته شود .حتی من نمی شناختنش.
توفان شده بود. همه چیز در هم و برهم بود. زمین را از آسمان نمی توانستم بشناسم. همانگونه که خودم را از دیگری. در واقع گم شده بودم. یعنی گم شده بود. "من". آری "او" را پیدا نمی کردم. گمان می کنم که سال ها از آن رویداد گذشته است. و این پیکر ناچیز، بازمانده ی همان گمشده است. تنی آمیخته با جانی پریشان و زخمی. هر چه از زمان بیشتر عبور کردم، بیشتر به یقین رسیدم که مرده ام.
آدم ها و تمام کهکشان، از حرکت ایستاده بودند. شبیه مسخ شدگان. به یک نقطه خیره شده بودند و گویی هیچ هدفی نداشتند. من هم مثل قایقی شدم. رها شده در میان امواج بیهوده ی یک رودخانه ی بی انتها. رودخانه ای که به هیچ دریایی نمی ریخت.
آری ! "او" می رود. بی مقصد. شاید هزار سال است.
من نمی دانم و "او" را نمی شناسم.
دنیا می تواند یک خواب پریشان باشد. کابوس نیمه شب. توحش ترسناک خدایان در برابر بشریت رانده شده از بهشت موهوم!
حال که گمشده ام، می اندیشم که خود از ابتدا نمی دانستم که کیستم.
سپس از خواب بیدار شدم. سرم تکه ای سنگی بود که هیچ هویتی به من نمی داد. دانه های درشت اشک از من سرازیر بود. پهنه ی سنگی صورتم خیس بود و گویی در همان جریان شور، تمام می شدم. به پایان می رسیدم سرانجام.
درد به پایان می رسید.
آسمان در من ریشه دوانده است.
همراه باران بر زمین فرود می آیم
همراه آفتاب بر ابرها سفر می کنم
بر بال پرندگان
بر فراز کوهستان ها
آواز سر میدهم
در آغوش بادها
پهنه ی اقیانوس های پهناور را
در می نوردم
آسمان
آری آسمان در من ریشه دوانده
بی آنکه ردی از خود برجای بگذارد.
در نام و نشان، هیچ نمی گنجم.
کفش هایم کوچک شده اند.
آدمی!
آه آدمی
آدمی فقیر است
و آنکه غنی ست،
چه گنج ها یافته است!
می اندیشم که آیا
"تنهایی"
ثروت است
یا غربت؟
همچون تندری خسته
که بی وقفه بر شیشه ضربه می زنند،
آرزوهای کوچک زخمی
خود را به دیوار سینه می کوبند.
در کنار نور شمع
به ذوب شدن لحظه ها می اندیشم
و به بادهای شمال غربی
که هرگز از راه نرسیدند
گوش فرا می دهم.
تا بحال نمرده بودم. در واقع باید بگویم که این اولین باورم بود. به آهنگی از آنجلوپولوس گوش می دادم .ویولن. یا شاید چیز دیگری بود. و می مردم. از سرما؟ نه ! بعد از آن گمان کردم که از سرما مرده ام. خیالم اینگونه بود. خیال می کردم که در برف ها مدفون شده ام. اما فقط مرده بودم. برهوت بود. و من از سرما می لرزیدم. بعد فهمیدم که این شکل مرگ است. پس مرگ احساسی شبیه سرما زدگی دارد. و بعد همه چیز تمام می شود...
سپس به دفعات بسیار، شروع به مردن کردم. و بسیار سرما را تجربه کردم . عادت کردم.
چشمان آدمی،به برهوت عادت می کند. شاید همین عادت است که انسان را از رنج می رهاند. و فراموشی هم.
به راستی اگر آدمی از یاد نمی برد که در روزهای مرگ چه بر او گذشته،، چگونه به زیستن تن می داد؟
تن نمی داد.
خود را فریب می داد.
چاره ی دیگری نیست.
نور چشم هایم را پوشانده بود و صداها در گوشم می پیچیدند.. صداهایی که نمی شناختم. گویی گمشده بودم.
گم شده بودم. جایی در ناکجا.
نامی نداشتم. صورتی نداشتم. هویتی نداشتم. حال گمان می کنم که در آن لحظه، من در زمانی می زیستم که هرگز نبود. در نیستی.
زیستن در نیستی. مفهوم نبودن در بودن.
آری می دانم
آدمی می تواند مرده باشد اما حتی فکر کند.
مردگی در زندگی.
آدمی تنها موجودی ست که می تواند مرگ را حس کند، در حالیکه هنوز رویا می بینید. و رویاهایش را به خاطر می آورد.
من صداها را می شنیدم اما در آن مه مدام، حتی خودم را هم نمیشناختم.
خوابم گرفته است.
حال که مه و باران همه جا را پوشانده است
بیهوده تلاش می کنم که خود را به شادی های دور پیوند بزنم.
،
آدمی
همواره به یاد می آورد
مرور می کند
می گذرد
و دوباره به یاد می آورد
همچون نسیم
همچون نسیم
که از جای ها می گذرد
همچون نسیم.
درست مثل نسیم.
اضطراب ماه
در قلبم فرو می ریخت
من آواز سرمی دادم
دانه های سرخ انگور
در گلویم می رقصیدند
سیم ها بر تکه چوبی می لرزیدند
آه ای هستی آدم کش!
چه می خواهی از جانم؟!
آیا اینهمه جانها که ستانده ای
سیرت نکرده است؟
من بر زمین سرد پای می کوبم.
در میان رگه های نور ماه
به شعر می آویزم
همین تنها پناهگاه
همین یگانه سنگر.
چه از آدمی می ماند؟
اندکی،به مرگ اندیشیدم
سپس،دوباره از خاک برخواستم
و به باقیمانده ی وجودم با حقارت نگریستم.
هیچ جنبشی از او برنمی خاست. .
آدمی!
متعفن و کبود.
آخرش همین است؟!
حتی واژه ای در لب ها نیست
حتی غزلی در چشم ها
حتی امیدی در انگشتان
همه اش هیچ است.
هیچ!