باغ زیبای من
زنده بمان
تا پیش از مرگ
در آغوش سروهای آزاده ات
سرود آزادی سردهم
درباره : بعد از هزار سال، سرانجام از پیله درآمدم. پروانه ای شده ام با بال های آبی زیبا در دشت جنون. پروازم را زیر باران می بینی؟
بر سکوت
جامه ی شعر پوشانده ایم.
چه بر قامت او خوش می نماید.
ما میراث داران اندوه اساطیریان بوده ایم.
پس از ویرانی آن آبادی
خونسرد بر صندلی می نشیند
سیگاری آتش می زند
یک صفحه ی آهنگ کلاسیک
روی گرامافون می گذارد
و به تماشای دستاوردهایش می نشیند
همان نور اندک
کافی بود تا ابدیت
همان که از روزنه ی کوچک می تابید.
در پهنه ی این همه سیاهی.
شاید هم آدمی
در اسارت است
در اسارت خواستن
و جستجو کردن
و انتظار برای یافتن
گویی
هر چه دوردست تر
نزدیک تر
خواستنی تر
آری
بادهای شمال غربی
از راه رسیدند
که باران ببارد
که داغ وطن را
خاموش کند.
امان از جغرافیای درد.
ما در استعاره ها زیسته ایم؛ واژگانی که در تمام سال های سپید، به نجاتمان برخاستند. می دانی، در تمام طول تاریخ، شاعران را ایهام و استعاره زنده نگاه داشته است. وگرنه ما چگونه دوام می آوردیم؟
من گمان می کنم که این تنها دارایی ماست. اگر چیزی بیش از این داشتیم، نمی نوشتیم، رنج نمی بردیم، نمی مردیم. ، هر روز، هر روز.
آری! در باور من نوشتن تنها میراثی است که از آن ماست، تمام وکمال. واژگانی را که در مشت داریم،
آه که اگر این مشتی واژه نبود، چگونه سخن می گفتیم و می گریستیم؟! قدرش را نمی دانی؟
در میان انبوه آدم ها، آنگاه که تنهای تنها در کوچه پس کوچه های سرد و غریبه راه می روم، همهمه ی دایره ی کوچک واژه ها، در سرم می پیچد و دوباره از مرگ نجاتم می دهد.
ما نجات یافتگانیم. از مرگی که هر روز سراغ مان می آید.و سپس دوباره همین واژه ها ما را برمی گردانند.
اگر بدبختی ست این یا خوشبختی، من آن را در آغوش می فشرم.
در تمام این سال ها یگانه گذرگاهی که برهنه از آن عبور کرده ام، همین کوچه پس کوچه های تاریک مفاهیم بود و دیگر هیچ.
آری آدمی می تواند همینگونه تنها نفس بکشد، بمیرد و باز زنده بماند. تو می دانی که این درد چیست تو این درد را می شناسی.
این حال غریب نگفتنی را!
در این لحظه، گمان می کنم آنچه را باید درک می کردم، از سر گذرانده ام. واژه ها مانند پیچک های زیبا، سراسر وجودم را فراگرفته اند.
و دیگر هیچ چیز تازه ای برای رنج و شادی نمانده است.
در سکوت می ایستم و تماشا می کنم.
از بالای کوه، در میان درختان تنومند بلوط ، بر بستر علف های خیس باران خورده، کنار آتش ، زیر باران، در اعماق تاریکی
این کافی است. آری کافی ست.
قدر این روزهای پیش از قیام آفتاب را می دانم. هنوز باران می بارد. ریز و آرام. توی خیابان راه می رفتم. از لابلای آدمیانی که نمی شناختم. شبیه یک روح سرگردان. انگار که به این زمان و مکان تعلق نداشته ام.
غریبه ام. با این زندگی.
در قلبم گلوله ای ست
سنگ است گویی.
یا پاره ای آتش
ذره ذره آب می شود
که در چشمانم
جهنم برپا کند.