۱۴۰۲ آذر ۱۸, شنبه

مرز

 اندکی،به مرگ اندیشیدم

سپس،دوباره  از خاک برخواستم

و به باقیمانده ی وجودم با حقارت نگریستم.

هیچ جنبشی از او برنمی خاست. .

آدمی!

متعفن و کبود.

آخرش همین است؟!

حتی واژه ای در لب ها نیست

حتی غزلی در چشم ها

حتی امیدی در انگشتان

همه اش هیچ است. 

هیچ!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر