۱۴۰۲ دی ۳, یکشنبه

زمستان مرده

اضطراب ماه

در قلبم فرو می ریخت

من آواز سرمی دادم

دانه های سرخ انگور 

در گلویم می رقصیدند

سیم ها بر تکه چوبی می لرزیدند

آه ای هستی آدم کش!

چه می خواهی از جانم؟!

آیا اینهمه جان‌ها که ستانده ای

سیرت نکرده است؟

من بر زمین سرد پای می کوبم.

در میان رگه های نور ماه

به شعر می آویزم

همین تنها پناهگاه

همین یگانه سنگر.

چه از آدمی می ماند؟

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر