۱۴۰۲ آذر ۱۵, چهارشنبه

واژه ای به نام درد

،آنجا ،در فضایی که هیچ چیز ،مطلقا  هیچ چیز در آن نبود در فضایی محو و مبهم به رنگ روشن ،جسم نحیفم، کوچک و کوچک تر می شد‌ گویی کم کم تبدیل به هیچ می شدم. در آن برهوت، در آن سپیده دم خلاء، گویی که به تنهاترین موجود کیهان تبدیل شده بودم. هیچ جاده ای وجود نداشت. هیچ علامتی، حتی برگی خشکیده، حتی دانه ای شن. 
هیچ 
به راستی آنجا چه می کردم؟! حتی انگار نمی دانستم که چه هستم. که هستم...چگونه آدمی در فضای لایتناهی اسیر می شود. 
اسیری گمشده. یا نه! بهتر است بگویم رها شده. می توانستم به یاد بیاورم. اما همه ی ماجرا به شدت درهم و برهم و از هم پاشیده بود. آیا وزش یک طوفان مرا به آن نقطه، به آن خلاء آورده بود. من خودم چگونه به آنجا رفته بودم. 
گم و گور بودم. شبیه خواب بود. اما می دانستم خواب نیستم. 
توی گوش هایم صداهای زمزمه مانندی می پیچیدند. هیچ حسی نداشتم. .حتی گویی صورتی هم نداشتم.لبخندی، خشمی، اندوهی، هیچ! 
چقدر تلخ است‌.
اما من بلد بودم بخاطر بیاورم. می دانستم که فراموش نکرده ام‌.
آن نگاه  ساکت را
نه! جادویی نبود. ساده بود. اما حامل کلامی نبود
شبیه من بود. بی صورت. بی صدا.
شاید مرده.
من می دانم مردن چیست. تن دادن به سکوت. به پوسیدن در  خود. به ماندن در خلاء.
اینک در خلاء هستم. 
همه چیز را به یاد می آورم. اما مدت هاست که همچون پیکری بی جان در زمینی سرد و بی رویا ایستاده ام. 
نه وزش بادی، نه پاییزی،  و نه بهاری.
بی تردید نامش مرگ است... بی تردید. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر