۱۴۰۲ دی ۹, شنبه

مفاهیم

تا بحال نمرده بودم. در واقع باید بگویم که این اولین باورم بود. به آهنگی از آنجلوپولوس گوش می دادم .ویولن. یا شاید چیز دیگری بود. و می مردم. از سرما؟ نه ! بعد از آن گمان کردم که از سرما مرده ام. خیالم اینگونه بود. خیال می کردم که در برف ها مدفون شده ام.  اما فقط مرده بودم. برهوت بود. و من از سرما می لرزیدم. بعد فهمیدم که این شکل مرگ است. پس مرگ احساسی شبیه سرما زدگی دارد. و بعد همه چیز تمام می شود...

سپس به دفعات بسیار، شروع به مردن کردم. و بسیار سرما را تجربه کردم . عادت کردم.

چشمان آدمی،به برهوت عادت می کند. شاید همین عادت است که انسان را از رنج می رهاند. و فراموشی هم.

به راستی اگر آدمی از یاد نمی برد که در روزهای مرگ چه بر او گذشته،، چگونه به زیستن تن می داد؟

تن نمی داد.

خود را فریب می داد. 

چاره ی دیگری نیست.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر