۱۴۰۲ دی ۸, جمعه

شب از آن من

نور چشم هایم را پوشانده بود و صداها در گوشم می پیچیدند.. صداهایی که نمی شناختم. گویی گمشده بودم. 

گم شده بودم. جایی در ناکجا.  

نامی نداشتم. صورتی نداشتم. هویتی نداشتم.   حال گمان می کنم که در آن لحظه، من در زمانی می زیستم که هرگز نبود. در نیستی.

زیستن در نیستی‌.  مفهوم نبودن در بودن. 

آری می دانم

آدمی می تواند مرده باشد اما حتی فکر کند. 

مردگی در زندگی.

آدمی تنها موجودی ست که می تواند مرگ را حس کند، در حالیکه هنوز رویا می بینید. و رویاهایش را به خاطر می آورد. 

من صداها را می شنیدم اما در آن مه مدام، حتی خودم را هم نمی‌شناختم. 

خوابم گرفته است. 

حال که مه و باران همه جا را پوشانده است

بیهوده تلاش می کنم که خود را به شادی های دور پیوند بزنم.

،   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر