۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

مرداب

    احساس نیاز شدید به نوشتن مرا به اینجا کشاند. دیگر کاغذ جواب نمی دهد. ذهنم پر است حاشیه های خاکستری و سیاه . ذهنم را به هر سو می کشانم باز برمی گردد می نشیند سر جایش می گوید همین که هست. 
   حالا آخر سال شده . باز یک عالمه اندیشه مرده و تاریخ گذشته هجم مغز خسته ام را پر کرده و هر چه می خواهم از شرشان خلاص شوم هیچ. این روزهای خسته کننده پر از کلافگی دارد آزارم می دهد. هجم وسیعی از گله ها ، اندوه ها، فحش ها و بد و بیراه ها را در اعماق وجودم هر روز مزه مزه می کنم. باز به خودم می گویم کارت به کجا رسیده به این مردم بیگناه و این کودکان از همه جا بی خبر چکار داری؟ 
    چقدر ضعیف شده ام. فرسوده و راکد مثل مرداب که آفتاب بهش می خورد آخر تمام می شود می رود. من نخواستم تمام شوم. و نمی خواهم. هنوز دنیایی از کارهای نکرده دارم. هنوز پرم از جوانی های نکرده. با کودکی که هر لحظه به آغوشم معتاد تر می شود. و من آنقدر معتاد اویم که اشکهایم را برایش نثار  زمین می کنم. عشق او رنگ دیگری دارد. اما نمی دانم کدام رنگ. مثل جنگل است. انبوه و گاهی مه گرفته. اما می خواهمش. او را در اعماق وجودم می پرورم. بزرگش می کنم. تابینهایت خودم را به او می سپارم. اما او نیست که مرا خالی می کند. او خود دنیایی است در این سیاهی ها. پیرامون این چشم های رو به تاریکی ، که انگار می خواهد برای همیشه بسته شود و بمیرد. 
    اما من کجا رفته ام؟ به کجا رسیدم از آن قله های پیروزی؟ به پایین ترین ها افتادم. باید اسمش را سقوط بگذارم. سقوط اما ناخودآگاه بود. به خدا قسم من نخواستم. من نخواستم. اما همچنان اشک را به خاک می دهم و می اندیشم من چه شدم؟ من نمی خواستم به مرگ برسم. می خواستم برنده باشم. در آن روزهای تلخ ترین و سخت من می دویدم به سوی بالا. به پیروزی.حالا که به شیب مقصد رسیده ام، قدم هایم نا ندارد. نمی توانم ادامه دهم . انگار پاهایم دارد می میمیرد. به آینده کودک زیبا نگاه می کنم. او همه چیز است. اما من چیستم؟ من چه شدم؟ 
    رنگ های رنگین کمان از من گریخته اند. من همان خاکستری و سیاه شده ام. رنگی که سالیان سال است فراموشش کرده بودم. دوباره آمد. دوباره های تلخ من. و چه چشم هایم را می آزارد. مرور آن رنگ هایی که رد پایشان تا بی نهایت پاک نمی شود. آری انگار فقط می خواهم بنویسم. بنویسم تا رنجهایم را به خطوط بسپارم. به این حروف بی معنی. به این حروف بی زبان که می خواهندبار سنگین مرا به دوش بکشند. شاید کوله بارم سبک تر شود. ای کاش. پشتم دو تا شده است از بی رحمی زبان هایی که اندیشه بر آنها نقاشی نکشیده. کاش زبان ها مغز داشتند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر