۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

هذیان

    پلاسی کهنه و نخ نما بر جنازه این دنیا می کشم. لیاقتش بیش از نیست این عروس هزار داماد. با این حال بوسه ای نثار پیشانیش می کنم به پاس تحمل بار  قاذورات دیوهای کماله. حتی اگر تیشتر هم بیاید حریف  این همه پلیدی نمی شود. دنیا با این همه هرزه گری هایش عاقبت از پل چینود به قعر می افتد و من نگاهش می کنم، که بلبشویی بود از هذیان ارواح سرگردان روی پل . و حال که خود دنیا از پل به زیر افتاده، ارواح در دوزخ ، آواز اهریمن را زمزمه می کنند.
     انگار فقط سرباز جیمز رایان بود که جان سالم به در برد تا نوع بشر از دیوار خدا بالا برود و مدعی  بلا منازع تفکر خلاق شود. اما همچنان که زمان کش می آید، پلاسیدگی ثانیه ها بر قلبم آوار می شود. دنیا مرده است. و من در برهوتی از ارواح  در پی شاخه ای از امید می گردم. 
    رنگ های درهم را کنار می زنم  شاید زلالی از چشم ها در خاک بیام. همه چیز خشکیده است. عشق، رازی بود که که آنقدر از چاک چاک سینه اش خون چکید تا تسلیم  دنیا شد. بعد ا زخود می پرسم، چند برگ دیگر باید بشمرم  رنگ ها با زمین آشتی کنند؟ ناگهان می پندارم رنگ ها دیگر نمی آیند. عنکبوت ها، کرم‌ها رنگ های این دنیا را خورده اند و حال که دنیا مرده است و دیگر هیچ. روزی بونسای کوچکی هنوز رنگی از امید در دستهایش مانده بود. می گفت دستانم را بگیر به تو رنگ می دهم. اما زود مرد وقتی دستانش را گرفتم. به کودک می گوبم، تو آمیخته ای از همه رنگ هایی . و دنیا با تو دوباره زنده می شود. کودک خنده ای تحویلم می دهد. و از گردنم آویزان می شود. یک دل سیر آغوشم را تحویلش می دهم. و می گویم چه رنگارنگ است نگاهت، قلبت. و از او سرشار می شوم. می خواهم پاک نشوم. می خواهم به رنگ هایش آغشته شوم. سر و صورتم. شاید دوباره زنده شوم.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر