۱۳۹۳ اسفند ۲۷, چهارشنبه

دارالمجانین

    دیوانه که باشی خیالت راحت است.هر چه هم چوب لای چرخت بگذارند، حالیت نمی شود که. به قول آناتول فرانس دنیا را دیوانگان نجات داده اند. آری. اگر این دیوانگان نبودند که بوی گند اراده‌های لجن گرفته مشام دنیا را می آزرد. در سطح شناورم . دست می‌یازم چیزی را بچسبم ، تمام عصب های بدنم فلج شده است. بی حرکت چشمانم به آب خیره شده است. عمق را می کاوم . دستانم حرکت نمی کند. سایه های سرنوشتم در زیر آب شناورند. بعضی شان سیاهند وبعضی سپید. و مابقی خاکستری. هیچ رنگین کمانی در کار نیست. 
    فکر می کنم سرنوشت چیز موهومی است که در قالب "آنچه بر تو خواهد گذشت" خودش را بر تو غالب می کند. آری او پیروز این میدان است. چیزی را از خود دریغ می کنم. نمی توانم بگذرم. فراموشی. آه... یاد، صفحه فولادی است که خطوط تا اعماقش حک شده است. پاک نمی شود که.هر چه هم ناخن بکشی ، اصلا تیشه بکش رویش ، فایده ای ندارد. بعدش هی می خواهی نگاه نکنی بدتر می شود. نمایش آغاز می شود. تصاویر حرکت آهسته پیدا می کنند. جلوی چشم می رقصند تا بیشتر حرصت را در بیاورند. این خاطرات فاحشه. حرامزاده ها اصلا مرض دارند. هر چه می خواهی نبینی، خودشان را عریان تر می کنند که تو تحریک شوی و نگاه کنی. اصلا مستقیم هدفشان بود و نبود توست که آب شود از چشمها بریزد بیرون. خب زورشان زیاد است دیگر. انگار هر چه زشت ترند، قشنگ تر می رقصند. و تو انگار توی چشمهایت چوب کبریت گذاشته اند که بسته نشود . ببینی. بایسیکلران. بیچاره 7شب رکاب زد. حالا تو هی رکاب بزن شاید به جایی برسی. بعد می گویند فلانی دیوانه شده . بگذار بگویند. من می گویم دنیا را دیوانگان نجات داده اند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر