۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

قاصدک

    "دست" می گوید: خسته شدم. بسه دیگه. " قلب" می گوید: آخه آدم عاقل نوشتن که تمومی نداره. عقل، قلب، دست... هیچکدام هیچی سرشان نمی شود. فقط مایه آزارند. سرت را که بچرخانی، سرت کلاه می گذارند. هر کدام ساز خودشان را می زنند. کودک مرا می خواهد و مدام اشک می ریزد.موهایم هم دارند کلاه سرم می گذارند. سپید. خاکستری. هر کس به فکر خویش است. 
    و این زندگی که انگار تمامی ندارد او هم راه خودش را می رود. بعد فکر می کنم اگر جا بمانم از این قافله چه؟ جا ماندم. و دستهام دراز. خالی. بی هیچ چیز. چقدر دنبال روزنه ها گشته ام. هر روزنه ای. اندازه سوراخی که مورچه ها از تویش رد می شوند. اما امیدی از تویش بیرون نیامد. آیا من روزنه ای هستم که کودک بعد ها به دنبالش می گردد؟ آیا از من نوری می خزد به بیرون؟ واقعا این باران دارد چه کار می کند؟ قدیم ترها که می آمد می شست. الان انگار نه انگار. نیست سیاهی اینقدر زیاد شده.هر چه هم بشورد که پاک نمی شود آخر. حق می دهم به او. اصلا فصل عصیان است. عصیانی به وسعت آنچه اهریمن بر سر دنیای مینوی آورد. و چه تیرگی ها بر سر دنیای روشنی نیاورد. آری سیاهی که سالهاست از آن گریختم. باز آمده چسبیده به گریبانم. دیشب به من می گفت : "دیدی دوباره پیدات کردم. فکر کردی می تونی از دستم خلاص شی؟" گفتم ازت متنفرم. ازت متفرم." ولم نمی کند. 
    کودک آنقدر گریست که صدایش خط خطی شد. من چجور آدمی هستم. اصلا آدم هستم؟ آری آدمم. فقط آدم ها می توانند اینقدر در بی رحمی هایشان غوطه ور شوند. من هم دارم غرق می شوم. به چشمانم گفتم:"چشم جان دیگه نبین. هیچی رو نبین. بسته باش، کور باش." مگر حرف گوش می دهد. نه . می خواهم پاهایش را قطع کنم تا اینقدر نچرخد در اطراف همش می رود. بعد خسته می شود پر آب می شود. و غرق . خب یهویی مرا هم بگیر و غرق کن دیگر. 
   کودک دستش را حلقه می کند دور گردنم انگار نمی خواهد از من کنده شود. من هم می خواهم با سریش به او بچسبم . معتاد شدم دیگر. ولی بعدش که باید بروم چه؟ من محروم او هستم. ساعت ها، روزها، چه حیف. از لحظه ای که در من جوانه زد، رویید، و شکفت، دوباره عاشق شدم. و حال این ساعت های تلخ را می چشم و بوییدن او بر من حرام می شود. ساعت ها قاصدک در دشت ها می پرد تا دوباره در دستان من می نشیند.من باید به دنبال قاصدک بدوم . بیچاره قاصدک . تقصیر من بود. که گذاشتم از دستانم پر بکشد. بعد "قلب" پر از تیر می شود. خسته می شود. "دست" می گوید بس است دیگر. "قلب" می گوید. باشه آدم "عاقل" بگیربخواب. خسته شدم.    

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر