۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

چرندیات

    جالب است. دنیای مرده سرشار است از تناقضات موهوم بی سرو تهی که فقط باید بگذاریشان توی دستگاه بافندگی و ببینی که چه بدعتی حاصل می‌شود. من دنیا را کشتم. مرده اش را بوسیدم و و پیکر او را در عمیق ترین نقطه های هستی ام دفن کردم. فقط می خواستم از دست او خلاص شوم. حتی قطره اشکی هم بر پیکر او نریختم. اصلا خودم هم می خواستم او بمیرد. دیگر نخواستم آدمک بازیهای این فاحشه ی هزار داماد باشم. باید کاری می‌کردم. چشمانم را بستم و روزی او را کشتم. با خودم می گویم :"دستت درد نکنه! خوب کاری کردی. از شرش خلاص شدی". 
    می‌خواستم دوباره نفس بکشم. دلم می خواست دوباره خودم شوم. دو بال داشته باشم. یا سوار بر  ارابه ای که رویاهایم  به پروازش در می آورند به هر سو چون کودکی که عاشقانه آواز می خواند، گلها را نوازش می کند، خاک را می بوید، اشک می ریزد، می خندد، می دود زیر باران ، زیر درخت ها، توی جنگل های انبوه هیرکانی .در میان کوهستان های به برف نشسته هاشور خورده. که چشمانم بچرخد و سیراب شود از این نقش . این همه زندگی... 
   تمام شد. نشد آخر بپرم. من تسلیمم. در میان انبوهی از صحنه ها، جنازه خاطرات بی گناه، و  روزهای معصوم، دهان می گشایم که مرثیه ای بخوانم برایشان. برای این تصاویر محو. که دنیا خط خطی اش کرد. دنیای...می خواهم دهانم را باز کنم. اما نمی شود. چه کنم. نمی شود. "م ی خ و ا م" می‌شنوی؟ "می‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی خوام که بنویسم اما نمی تونم" از بین تمام روزها، ثانیه های خاکستری می آیند می رقصند. کش می آیند. دستانم را می گیرند می‌گویند:" بیا تو هم برقص با ما" شریک جرمی شوم بر بی رنگی. من، به تک تک دانه های باران بر شیشه پنجره سوگند می خورم نمی خواهم این سکانس های بی رنگ  را ببینم. اما می بینم. 
    به مشت گِلی ام می گویم " فحش بده جانم فحش بده آروم می شی" مشت گِلی ساکت است. حتی گریه هم نمی کند. بیچاره. مثل رسول آریانِ اسماعیل فصیح پشت شیشه منتظر است تا خودش را اعدام کند به خاطر ارابه رویاهایم. آرام به من گفت" اگه من بمیرم راحت می شی؟" بیچاره دلم برایش سوخت. چقدر بی ملاحظه شدم. می گویم پوست این دنیا کلفت است. جنازه اش هم به این سادگی‌ها نمی پوسد که. تو خیالت نباشد جانم. آخرش خلاص می شوم از این همه راه های بی انتها. شاید حالا ننویسم بهتر باشد. بس است دیگر!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر