۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

حماقت

     به او گفتم این ریسمان را رها کند. که پوسیده است. فاسد است. باز هم می خواهدش. ندانستم  او چاه یوسف می خواهد یا قله دماوند، اما آنکه  می خواهد کور باشد بی گمان در دام می افتد. کور باشم اگر آسمان ها را به نگاهش نبخشم... در ابعاد کوچک برگ های سرو شیراز، پیکرت خم شده است. تو که پیچک ها بر اندامت پی چیده اند.... تو که ندانسته در قعر سقوط کرده ای. زمان بی پدر و مادر در گریز است. کیست که جزای شوریدگی اش را نبیند؟ هراسناک است.  حلق آویز گیسوان خویش. نمی ترسی آدمک؟ نع! در "شورش بی دلیل" دیوان گرفتار شده ای و تاریکی به مرزهای  روشنایی هجوم آورده است. از تحیر اسارت آفتاب مدهوشم.  باید بچلانمش تا نوری از آن بچکد  او که اینک  سراسر سیاه است. از شر اهریمن گجستک.  در خویشتن خویش زنجیر شده ای.حیف که قلبت در هرم نفس های دیوان گداخته شده است. بی دل شده ای! دل نداری! دلت را برده اند! دلسوخته ای! بیدل! کاش دل داشتی! دلدار بودی!!! بس است.  
                                                             ................................
      به ابدیت خواهم رفت. تو  اسیر رویاهای خویشتنی.. تنها می روم. می خواستم چشمانت بدرقه ام کنن. حالا دیگر نمی خواهم. نوازش چشمهایت را. بمان همانجا. آرام. و تا رستاخیز بمان. عجله ای ندارم.  دنیا دو روز بیشتر طول نمی کشد، همه چیز در گذر است. این نیز بگذرد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر