۱۳۹۴ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

نقب

    از سایه ام که جدا می شوم، پشت سر لاله زاری به جا می گذارم‌، تا  ثانیه های شیفتگی و شیدایی را در نقطه ای آویزان کنم نگاهشان کنم. دوباره رنگ کنمشان. سرخ. نه سیاه. چونان استاندال برای آفرینش جنونی رقت بار. در معصومیت گناهان- گناهانی از جنس بشر- زیستن گویی تقدیری است برای خلق بستری خشن تا عاشقانه هایی از نوع معاصرش بسازد.  از سایه که خیز برمی دارم، می دانم این قلم ترسخورده می لرزد تا خط خطی کند.ولی چه اهمیتی دارد. وقتی واژگان خیال رقصیدن دارند. انگار نمایش تازه آغاز شده است . 
    بر پهنه کاغذی که دیگر جواب نمی دهد هی دانه دانه  حروف را  به پرنده ی در خارزار افتاده می بخشم. باران می شود . اما خیال شستن ندارد:رنج، دسیسه ی آوار اشکی است که دل را  می‌ساید. هی تنگ و تنگ تر می‌شود این یک مشت گِل.اما خیالی نیست. آری گِلی است. سفالینه ای آغشته به گل. که نشسته است تا تماشای پرواز درنای سفید را از دور دست های خیلی سرد به قاب بکشد. درنای به نام امید. رنگ ها هنوز در کار نیستند. جز سیاه و سفید: که مشغول سفسطه اند و من در شطحیاتی که به عصر جدید آغشته شده است، بال بال می زنم که بتوانم سرم را بالا بگیرم و نفسی تازه کنم در عرفان شورانگیز بایزید. و  سلول های بنیادی ام را به رمز و رازهای غزلیات حافظ آلوده کنم. 
    انگار من اهل تاریخ معاصر نیستم. جریان سیالی از قرن پنجم تاهشتم. یا لحظه ای تاریک در وقوع دولت ساسانی. قطعه ای ادبی در یکی از نسک های اوستای گاهانی. یا خودپندهای اوشنر دانا. فرمان بزرگمهر دانایم به یافتن کلیله. پس برزویه می شوم در دربار هند.بازمیگردم و باز در اسطوره های پیروزی " سه پاس" بر اهریمن دست و پا می زنم که آیا تیشتر بر اپوش پیروز می شود یا نه. شروع به خواندن مانتراهایی می کنم که اهریمن را به خواب برم...تا دنیا فرشگردی دوباره یابد.  به خواب ارداویراف که می‌روم،  دردام دستور  زبان پهلوی گیر می افتم: فعلی می شوم که شناسه اش به مفعول چسبیده است. من ارگتیوم.     

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر