دچار جنون جغرافیا شدم
و گریستم
تااعماق انتهای بودنم
گریستم
تا نفس تمام شد و مردم.
آری تمام شدم.
برای آن سرزمین
که از آن من نیست
و من
زنجیر شده ام
به خاکی که
ذره ذره ام
نام کوهستان هایش را
فریاد می زند.
بیچاره آنکس
که هوای سرزمینش
در ریه هایش نیست.
درباره : بعد از هزار سال، سرانجام از پیله درآمدم. پروانه ای شده ام با بال های آبی زیبا در دشت جنون. پروازم را زیر باران می بینی؟
دچار جنون جغرافیا شدم
و گریستم
تااعماق انتهای بودنم
گریستم
تا نفس تمام شد و مردم.
آری تمام شدم.
برای آن سرزمین
که از آن من نیست
و من
زنجیر شده ام
به خاکی که
ذره ذره ام
نام کوهستان هایش را
فریاد می زند.
بیچاره آنکس
که هوای سرزمینش
در ریه هایش نیست.
هوا
بوی ماه می داد
سپس
تو از گوشه ی آسمان بیرون آمدی
از میان حنجره ام
آوازی اساطیری بیرون خزید
همچون زمزمه ی رودها
می دانستم
آری
همیشه دانسته بودم
که پشت توده ی ابرها
جایی در دور دست
جان پناهی از آن ما
جای گرفته است.
و هرگز ویران نخواهد شد.
...
من به سمت سکوت رانده شده ام
اینک
که حنجره ام از هُرم سوز و گداز
آتش گرفته است،
آوازی از سر بگیر!
پیش از آنکه ویرانی
ما را ببلعد.
گل پاییز
میراث دار اندوه
سر بزیر و ساکت
در رویای باران
آرمیده در آغوش بادهای شمال غربی
چونان ارواح سرگردان
درست همینجاست
و عطر او
مرا به اعماق جنگل مه آلود خواهد برد.
آنجا زمان از حرکت باز می ایستد.
و اندکی خواهم آسود.
آنگاه آتشی باید.
خواب عددها را می دیدم.
پس از سال ها
دوباره به سراغم آمدند.
و من مدت،هاست،که دیگر
از عددها عبور کرده ام.
مدت هاست که واژه ها
در جانم ریشه دوانده اند.
واژه زمزمه ی آتش است
و لالایی شبانه ی آب
همین مرا کافی ست.
مقدم پاییز را
جز باران نشاید
خوش بدارد.
آسمان اگر مرده است،
چشمان ما را
به چه کار ساخته اند؟
خواب ها
خواب ها از من عبور می کنند
و من گمان می کنم که آنها
از من گریزانند.
در اعماق تنهایی،
حرکت قطارها در شب
سکوت غمبار شب را می شکند
گویی که آنها
تنها عابران تاریکی هستند.
در پیشگاه سکوت زانو می زنم
و گرامی اش می دارم
اگر نبود،
ما چه می کردیم،
شب
و سکوت
آخرین پناهگاه است.
در حالیکه در کف دستانمان، حامل آتش بودیم،، باران را جستجو می کردیم. در جنگل مه گرفته پیش می رفتیم و با شعله هایی در آغوش، و لبانی تشنه، کوهستان را پشت سر می گذاشتیم . مه بود، مه. و آفتاب نیز راه گم کرده بود چون ما. با آنکه هوا تاریک می شد، نمی ترسیدیم. ما حامل روشنایی بودیم. و همه حیوانات جنگل این را می دانستند.
ترس!
نه. من بارها در میان تاریکی از جنگل عبور کرده بودم.
اینبار آسان تر می نمود حتی
با آغوشی پر از شعله های آتش
و چشمانی روشن از آسمان
آنجا در بالای آخرین قله،
در برابر باد خنک کوهستانی، کنار هم نشستیم.
تاریک بود.
اما آتش ها در آغوش ما می رقصیدند.
شعله ها را بر زمین نهادیم. و اندکی آسودیم.
باد آرام بود و هنوز به بادهای شمال غربی نپیوسته بود.
می دانستم به زودی باران از راه میرسد.
من بادهای شمال غربی را از بوی خوششان می شناسم.
بوی آب.بوی باران.
ما حامل آتش بودیم.
و باران این را می دانست..
بارها این راه را تنها پیموده بودم. و هرگز شیب تند این کوه مرا نیاورده بود.
من می دانستم که تو عاشق این جنگل خواهی شد.
تو دوست داشتی که شعله ای با خود به کوه بیاوری پیش از رسیدن باران.
و من دانسته بودم که ما در هزاره های دور، پریستار آتش و آب بودیم. در آتشگاه های کوهستان های دور دست.
آب و آتش.
بی کم و کاست، هم آب و هم آتش.
چگونه می توان باور کرد که آب و آتش با هم بزیند؟
ولی ما زیستن را با آب و آتش آموخته بودیم.
اینک در انتظار باران، شعله ای در دست، به بالای کوه می رفتیم
...
من دریافتم که آدمی در پس سال ها، رنج هایش را خواهد پذیرفت .و حتی گاهی دلتنگشان می شود. عادت می کند. و می پندارد که زندگی بی این رنج ها چه خالی و ساده و می گذرد..
آموختم که جغرافیا از آدمی آب می سازد و آتش و کوه جنگل و حتی بیابان. ما مغلوب زمین و آسمان و زمانیم.
هیچ نمی توان کرد..
ما حالا رنج هایمان را در لابلای درختان و بر فراز کوه ها به دوش می کشیم و شعله ای را، شعله ای را بر دستانمان به آخر دنیا می بریم.
به آخرین قله ی جهان.
اینجا پایان دنیاست.
پیش از آنکه از چشمانم از حرکت بایستند، باران از راه می رسد.
ما شعله را در سینه جای داده ایم.
آری همان آتش مقدس
و همین آتش، تقدیسمان خواهد کرد.
امشب، بر فراز این قله خواهیم خفت تا سپیده دم، دشت ها و دریاها در پیشگاه قلب ما، به سخن درآیند.
سپیده دم، با شعله ای در دل، به آسمان خواهیم پیوست.
سقف آسمان کوتاه
و رویای من ابدیت بود
از شهر اندوه کوچ می کنم.
بی برگ و توشه
اینگونه آسان پرواز خواهم کرد.
هیچ نامی درکار نیست.
و یقین بدان
از همه ی بودن
جز جسمی با خود حمل نمی کنم
در سرزمین متروک ابدی
فصل رویش
هرگز از راه نرسید.
تمام ماجرا همین است.
کجایی که اندکی از عشق
و اشک
برایت بنویسم.
کجایی که دنیا
در قلبم
و در انگشت هایم
و در واژه هایم
خلاصه شد
در عشق
که بنویسم عشق رنج است
و رهایی
و من نترسیدم از پرواز
آیا شاعر بودن مهم است؟
در مشغله ی مزخرف هویت
شاعر بودن
آخرین شغلی است
که ممکن است
به ذهن کارشناس ثبت احوال برسد.
بیا بمیریم!
آه که چه خودخواهم من
و احتمالا اندکی هم خودشیفته
من دریافتم
که تنها پس از مرگ
می توان بی محابا عاشق زیست.
های!
بیا و بگو آیا تا حال
از مرگ ترسیده ای؟
از شاعری چه؟
راستش
هزار بار به مرگ اندیشیدم
شاید من هم بترسم
همچون آدمیان دیگر.
مگر نمی دانی؟
من هم از آدمیان هستم
و خسته و رنجور
و بی سبب عاشق...
و گریستن را
برای نوشتن
باید تشنه بود
و تو می دانی
و من
شعرهایم را در سینه ی زخمی
می پرورم
و همچون غریبه ای
که ره به هیچ کجا ندارد
و سرزمینش را گم کرده است.
شاعر بی نام و نشان.
ای شاهد هبوط !
آزی
بیش از این تاب نخواهم آورد.
و من
سرتاسر زمستان
می دانستم که مرگ نزدیک است.
آیا باور کردی؟
از من چه می دانی؟
و می دانم که دنیا
همین یک مشت ناهموار است
و ما
چاره ای نداره ایم
جز آنکه
برنج ها را همینجا بکاریم.
آرزو داشتم
که شعر مرا
هجاهایش را
و شوق انگشتان مرا
در لمس آزادی می دیدی!
به زودی خواهیم مرد
و پیش از مرگ
آیا عشق را زیسته ایم؟
چه سان زیسته ایم؟
ما ترس های مدام خویش را
در چشمانمان خانه داده ایم
من در اشک خویش غرقه شدم.
تو چه می دانی؟
چه می دانی؟
بیا
و اندکی از عشق بنویس.
پیش از آنکه من
در جنگل تاریک گم و گور شوم.
برای دانسته شدن
یک جفت چشم
نه حتی یک چشم
کافی بود مرا
که مرور شوم.
چون شعری کوتاه
بر تکه کاغذی
از تمام چشم های دنیا
فقط یک جفت ...
دستم باز است،
افسار شرم را
دور انداخته ام
ببین که چه گستاخانه
از عشق خواهم نوشت.
آنسان که لاک پشتی
در آسمان به پرواز درمی آید.
درست زمانی که سرما
ایستاده در روبرویت
نعره می کشد،
شعله ای کوچک
از زیر خاکسترهای ناچیز
سربرمی آورد.
ما جامانده از عشق
همچون مردگان
مردگانی که راه می روند.
و نفس می کشند.
هیچ رویایی
اندوه چشمان ما را
نمی بلعد
ما رویایی نداریم.
همچون مردگان که
دیگر رویا نمی بینند.
آواره در بیابان ها
در احاطه ی شیاطین
...
در اشک هایم عرق خواهم شد
...
سپس
ما از زمان عبور کردیم
و از پشت شیشه های رنگی خاطره
به دنیا خیره شدیم
و اشک های مدام خویش را
با سرانگشتان مغموم خویش
پاک کردیم.
ما
تنهای تنها.در عقوبت جبر زمان
در انبوه دشنام های جغرافیا
فرو رفتیم در خویشتن و فرو رفتیم.
ما که تا نیمه شبان
درانتظار یک خیال می می مانیم
شاید رنگ واقعیت بگیرد.
شاید.
در عبور از باغ های انگور
آن حقیقت تلخ را چشیدم:
مرگ در روبرو ایستاده
و در فرصت اندک،
عشق جوانه نمی زند.
به تاریخ تکه تکه ی وطنمان،
هزار و چند سال گذشته است.
شاید هم بهتر است بگویم قرن ها.
چرا اینقد دردش تازه است؟!
انگار همین حالا شمشیرش زده اند.
نه!
می دانم این زخم
به این زودیها خوب نمی شود.
ناسور است؛ ناسور!
هزار و چند سال باید بگذرد.
96/1/26
نیمه شب است. اینجا در انتهای جنگل تاریک، ،بیرون از کلبه ی . کوچک، به شعله های آتش خیره شده ام . ساعت ها کنار آتش نشستم و باران را تماشا کردم. عجیب است داشتن همه ی اینها را با هم. جنگل، آتش، باران.
چوب ها آرام می سوزند و تنم را گرم می کنند. من از سرمای خوشایند جنگل لذت می برم؛ اینگونه گرمای آتش را دوست تر دارم.
به شعله های سرخ رنگ خیره می شوم و باز با خود می اندیشم چه عشق ها که در لابلای این شعله ها جرقه زده است.
بعدا نوشت:
و خاطرات بسیار، که خاکستر شدند.
اتفاقاتی هست که مثل آتش فشان، قابل باور نیستند. چشم می بیند، اما نمی تواند باورش کند چون با عقل جور در نمی آید عجیب است. آدمی تا جان دارد، تا لحظه ی مرگش، محکوم به چشیدن تجربه های تازه است.
اینک که مغزم از تفکر ایستاده است، آرزو داشتم شعری می نوشتم در وصف عشق، ولی واژه ه ای دست نمی دهد.
حتی چشمانم به درستی نمی بینند و انگشتانم به خوبی نوشته ها را بر صفحه خلق نمی کنند.
من به باغ های انگور ایمان دارم. به آواز های بی نظیر که از دهان درختان بیرون می آید. به رقص شگفت آور شکوفه ها در میان بادهای شمالی.
باران نمی بارد. من در کوهستان گم می شوم. سپس از دنیا کم می شوم و دوباره گم می شوم.
جنگل امن است. از دشنه های آدمیان.
سال ها می توان پناه گرفت در تاریکی درختان. پشت کوهستان های سبز.
گمشدن خوب است
در زمان، در مکان بی سر انجام.
همانند مردگان
در اعماق زمین.
بجز درختان که شکوفه ها را در آغوش گرفته اند، نشانه ی دیگری از بهار نیست، نه بر زمین. نه در من، که زمستان میان قلبم آرمیده است، و من شب ها آرام برایش لالایی های کهن را زمزمه می کنم.
دیگر گرسنه ام نبود. تمام مسیر تا قله را مه پوشانده بود. عجیب که گم نمی شدم. حتی از حضور خرس ها هم نمی ترسیدم.
سرد بود. اندکی سرد. و من دلم می خواست آتش روشن کنم اما در راهی که می رفتم، حتی تکه چوبی دست نمی داد. اجازه دادم سردم شود می خواستم خاطره ای را مرور کنم. شاید هم در پس رنجی مضاعف، اندوهم را می کاستم.
آه آدمی چقدر ناچیز است. ناچیز همچون دانه ای شن در صحرا
هر چه پیشتر می رفتم، کوچک بودنم را بیشتر حس مي کردم
می خواستم آسمان تیره شود. حتی دوست داشتم باران ببارد تا خیس شوم. این آرامم می کرد.حتی شاید از سرگردانی نجاتم می داد . از اضطرابی که در رگهایم می جوشید. از دردی که در سرم لی لی بازی می کرد.از هر آنچه که مرا به دایره ی خاموشی هل می داد. اما واقعیت این بود که خاموش بودم.
خاموش شده بودم همچون مردگان بر برج خاموشان. و واژه ها را بیهوده در مشت هایم می فشردم. .
انگار این بیچارگان در قفس-واژه ها را می گویم- التماس می کردند که بر کاغذ رهایشان کنم. که برقصند. من، منِ دیوانه، به طرزی جنون آمیز، در مشتم می فشردمشان. آری دیوانگی می کردم.
و سپس تاریکی بود و تاریکی
دیگر هیچ کجا را نمی دیدم. هنوز نمی ترسیدم. دلم می خواست آتش روشن کنم اما حتی تکه چوبی دست نمی داد. و راه بی پایان بود. و من همچون دیوانگان گریخته از دارالمجانین، راه می پیمودم...
پایم آه! دردم گرفت
و پرت شدم...
چشم هایم را باز می کنم.
نمایشنامه ی قدیمی همچنان در حال پخش شدن است.
قست آخر داستان را از دست دادم
دیشب جغد کوچک برگشت. دانستم که بهار از راه رسیده است.
درست بر بام خانه آواز می خواند.
خودم را در جنگلی یافتم انبوه. که پرندگان مرا با خود به آسمانش می بردند
دیشب پرندگان بسیار آواز می خواندند.
پرندگان بسیار شعر می خواندند.
پرندگان
پرندگان
آنجا
در پناهگاه سیاهی
در حالیکه پلک هایم را
با تمام قدرت به هم می فشردم،
واژه هایم را گم کردم.
در انتهای وجودم
در جستجوی قطعه شعری بودم
که هرگز نسروده بودم.
چشمانم نمکزار شده بود.
از پس اینهمه اندوه
گریزگاهی را می جستم
کنار قلبم
پناه بر شعر
سیاهچاله ی اضطراب ها
بلعیده مرا
هنوز این سوی مرز هستم.
آری
هذیان می گویم.
باید اعتراف کنم
که از این حادثه
جز رنج
هیچ ارمغانی
برای من نخواهد بود.
چشمانم را گشودم و ناگهان موجود دیگری بودم. ناگهانی که نبود، اما این موجود جدید، یه سختی می توانست شناخته شود .حتی من نمی شناختنش.
توفان شده بود. همه چیز در هم و برهم بود. زمین را از آسمان نمی توانستم بشناسم. همانگونه که خودم را از دیگری. در واقع گم شده بودم. یعنی گم شده بود. "من". آری "او" را پیدا نمی کردم. گمان می کنم که سال ها از آن رویداد گذشته است. و این پیکر ناچیز، بازمانده ی همان گمشده است. تنی آمیخته با جانی پریشان و زخمی. هر چه از زمان بیشتر عبور کردم، بیشتر به یقین رسیدم که مرده ام.
آدم ها و تمام کهکشان، از حرکت ایستاده بودند. شبیه مسخ شدگان. به یک نقطه خیره شده بودند و گویی هیچ هدفی نداشتند. من هم مثل قایقی شدم. رها شده در میان امواج بیهوده ی یک رودخانه ی بی انتها. رودخانه ای که به هیچ دریایی نمی ریخت.
آری ! "او" می رود. بی مقصد. شاید هزار سال است.
من نمی دانم و "او" را نمی شناسم.
دنیا می تواند یک خواب پریشان باشد. کابوس نیمه شب. توحش ترسناک خدایان در برابر بشریت رانده شده از بهشت موهوم!
حال که گمشده ام، می اندیشم که خود از ابتدا نمی دانستم که کیستم.
سپس از خواب بیدار شدم. سرم تکه ای سنگی بود که هیچ هویتی به من نمی داد. دانه های درشت اشک از من سرازیر بود. پهنه ی سنگی صورتم خیس بود و گویی در همان جریان شور، تمام می شدم. به پایان می رسیدم سرانجام.
درد به پایان می رسید.
آسمان در من ریشه دوانده است.
همراه باران بر زمین فرود می آیم
همراه آفتاب بر ابرها سفر می کنم
بر بال پرندگان
بر فراز کوهستان ها
آواز سر میدهم
در آغوش بادها
پهنه ی اقیانوس های پهناور را
در می نوردم
آسمان
آری آسمان در من ریشه دوانده
بی آنکه ردی از خود برجای بگذارد.
در نام و نشان، هیچ نمی گنجم.
کفش هایم کوچک شده اند.
آدمی!
آه آدمی
آدمی فقیر است
و آنکه غنی ست،
چه گنج ها یافته است!
می اندیشم که آیا
"تنهایی"
ثروت است
یا غربت؟
همچون تندری خسته
که بی وقفه بر شیشه ضربه می زنند،
آرزوهای کوچک زخمی
خود را به دیوار سینه می کوبند.
در کنار نور شمع
به ذوب شدن لحظه ها می اندیشم
و به بادهای شمال غربی
که هرگز از راه نرسیدند
گوش فرا می دهم.